خدارا دیده ای آیا ؟
تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک
میان بودن ونابودن امید فردایی
هراسی می رباید خواب از چشمت
کسی خورشید وصبح ونور را
در باور وروح تو می خواند
وهنگامی که ترسی گنگ میگویید
رها گردیده تنهایی
وشب تارکی اش را بر نگاه خسته میمالد
طلوع روشن ونوری به پلکت آیه های صبح میخواند
کلام گرم محبوبی کمی نزدیک تر از یک رگ گردن
به گوشت با نوای عشق میگوید
غریب این زمین خاکی ام تنها نمی مانی
تو آیا دیده ای وقتی
خطایی میکنی اما ته قلبت پشیمانی
ومی خواهی از آن راهی که رفتی باز برگردی
نمیدانی که در را بسته او یا نه؟
یکی با اولین کوبه به در آهسته میگوید
بیا ای رفته صد بار آمده باز آ
که من در را نبستم  منتظر بودم که برگردی
وهنگامی که میفهمی دگر تنهای تنهایی
رفیقی همدمی یاری کنارت نیست
ومی ترسی که راز بی کسی را با کسی گویی
یکی بی آنکه حتی لب تو بگشایی
به آغوشی تو را گرم محبت می کند با عشق
به هنگامی که دلبر های دنیایی
دلت را برده اما باز پس دادند
دل بشکسته ات را مهربانی میخرد با مهر
درون غار تنهایی به لب غوغا
ولی راز سخن با او نمیدانی
کسی چون نور می گوید بخوان
وتو آهسته میگویی که من خواندن نمیدانم
و او با مهر میگوید:
بخوان آری به نام خالق انسان بخوان مارا
و تو با گریه های شوق میخوانی